مسجد ما در آبادان در محله پیروز آباد بود. که به نام مسجد پیروز و مسجد مهدی موعود معروف بود. بیشترین طرفداران عین صاد در مسجد ما گرد هم آمده بودند. آن هم به دلیل اینکه چند تن از شاگردان خوب آن مرحوم از بچه های مسجد مهدی موعود بودند. کسانی مانند شهیدان محمود حسین زاده، علی مسیبی، رضا ضربت و... که از طلبه های طرفدار شیخ صفایی محسوب می شدند. کلمه شیخ لقبی بود که بدون هیچ گونه تاملی به مرحوم صفایی برمی گشت. در نزد بچه های مسجد، شیخ اسطوره ای بزرگ از عرفان و اسلام مجسم بود. که با توجه به جو سنگین طرفداری از مرحوم صفایی مخالفت با افکار و یا عقاید ایشان درمسجد ما پیامدهای خاص خود را داشت. نگاه بیشتر بچه های مسجد به کتاب ها و اندیشه های شیخ چیزی فراتر از یک متفکر عادی بود بلکه به عنوان یک عارف که اگر با او روبرو شوی می تواند زوایای پنهان روح تو را نیز ببیند. اکثر کتاب ها و حتی جملات شیخ به صورت یک مانیفست مدون و غیر قابل انکار در نزد بچه های مسجد مطرح بود.

در سال 1359 من در انستیتوی تکنولوژی بروجرد مشغول تحصیل بودم و فشار قوی یا الکتروتکنیک می خواندم. بعد از گذشت یک ترم با خود اندیشیدم که آیا مسیر زندگی من به عنوان یک مهندس برق ترسیم شده است یا به عنوان کسی که در علوم انسانی می تواند فعالیت کند؟ و این بزگترین شک زندگی من محسوب می شد. مدتها با خودم کلنجار رفتم ولی نتوانستم پاسخ مناسبی به این سوال مهم بدهم. با خود اندیشیدم مشورت با دوستان طلبه قم می تواند راه گشا باشد. در اردیبهشت 59 راهی شهر مقدس قم شدم و مسئله را با چند تن از دوستانم مطرح کردم آنها به من پیشنهاد دادند که این مسئله را با شیخ در میان بگذارم. ولی حقیقتش را بخواهید از روبرو شدن با کسی که سال ها کتاب های او را مطالعه کرده بودم و در نظرم بسیار بزرگ می نمود کار سختی بود ولی چاره ای نبود، می بایست حتما درباره زندگیم تصمیم می گرفتم.

یادم می آید که شیخ در محله باجک در مسجدی کوچک تفسیر قرآن داشت و بعد از تفسیر قرآن در حالی که نفسم بند آمده بود به نزد ایشان رفتم و گفتم می خواهم با شما مشورت کنم. با خوشرویی و در عین حال نگاه تیزبین پذیرفت. در همان حالی که ایستاده بودیم به ایشان گفتم: نمی دانم درزندگی باید چه کار کنم.

شیخ گفت: چه کارهایی را می توانی بکنی؟ و استعداد چه کاری را داری؟

گفتم: می توانم معلم خوبی بشوم.

شیخ گفت: برو معلم خوبی بشو.

این چند کلمه تمام فشار روحی و روانی از روی دوش من برداشت. فکر می کنم برای من مهمتر دیدار شیخ بود تا حرف ها و سخنانش. بعد از دیدار با شیخ با خودم گفتم اگر بتوانم معلم خوبی بشوم، پس حتما می توانم طلبه خوبی هم بشوم. خلاصه با کلی شادمانی و شعف از دیدار مراد خود به بروجرد برگشتم و بلافاصله انصراف از دانشجویی را تقدیم رئیس انستیتو کردم. و آمدم به قم تا معلم خوبی بشوم. که متاسفانه معلم خوبی نشدم.  

خدایش رحمت کند و مینو جایگاهش باد.