گفتگوهای عاشقانه 1
سلام استاد
سوالی که این هفتهی ما
دراندیشیدن به آن گذشت،این بود که آیا بین دوستداشتن و عشق میتوان مرزی
قائل شد؟ در صورت مثبت بودن پاسخ، این مرزبندی چگونه است و مهمتر از همه
کدام یک بالاتر است؟ دوستان نظر دکتر شریعتی را مطرح کردند که دوستداشتن
از عشق بالاتر است و ….
دوست داشتم نظر شما را در اینباره بدانم.
دیگر آنکه: استاد گرانقدر؛ احساس میکنم اکثر دوستانی که ما با آنها
سروکار داریم، در قداست عشق اختلاف نظری ندارند اما چون در مصداقها دچار
اشتباه میشوند، نسبت به کل آن بدبین میشوند. آیا میشود در این زمینه نیز
توضیحاتی برای ما پیادگان بیان فرمایید؟
با احترام
ارادتمند همیشگی.
————————
————————
سلام بر دکتر طباطبایی عزیز
شما خود استاد هستید وبهتر میدانید.ولی از باب درس پس دادن اکنون جواب اجمالی میدهم تا در فرصت بعدی مفصل تر عرض کنم.
اینگونه مقایسه ها وقتی درست است که مقیاس وملاک در تعریف ها ومقایسه ها معین ومعلوم باشد وگرنه همان داستان عنب وانگور می شود.ولی اگراز سلیقه ها عبور کنیم در فلسفه وعرفان شاید بتوان گفت که عشق از دوست داشتن بالاتر است.یعنی مراحل را به این صورت گفت احساس، شوق ،دوست داشتن وبعد عشق
درمورد دیگر به گمانم اگر پی وبنیان کار صحیح چیده شود تا ثریا راست ودرست بالا می رود
راستی دکتر شریعتی را دوست دارم.یکی از ایکاش های من این بود که یکبار دیگر آثارش را مرور می کردم.مخصوصا کتاب کویر
شما بزرگوارید وما ارادتمند شما
عنوان گفتگوهای عاشقانه را حقیقتا برای اینگونه بحث ها می پسندم.در پایان توجه همگان را به یکی از شعرهای دکتر طباطبایی عزیز که در کتاب با چشم های تو آمده است جلب می کنم
شکسته بال وپر ماندی دل من
به راه عشق در ماندی دل من
طواف عشق پایانی ندارد
دوباره پشت در ماندی دل من
**************************************************************
واما جواب تفصیلی
اول:همانگونه که میدانید دکتر شریعتی از روشنفکران دینی قبل از انقلاب اسلامی است که شور و شعوراسلامی و ایمانی بسیاری از انقلابیون بر گرفته از آثار اوست.دکتر فرق بین عشق و دوست داشتن را نه بعنوان یک فیلسوف مسلمان ونه حتی در عرفان اسلامی بلکه بعنوان یک جامعه شناس مسلمان مطرح می کند .درک ظرف زمانی این فرمایش دکتر در فهمیدن آن به همگان کمک خواهد کرد.
شاید شما جامعه قبل از انقلاب را خوب و ملموس درک نکرده باشید ولی دکترشریعتی در چند جبهه مشغول مبارزه بوده است با متحجرین ،با شاه ،با مارکسیت ها ومادیگرایان و با غرب بطور کلی.حال در آن جامعه متاسفانه عشق وعاشقی وسیله و بازیچه فرهنگ شاهی قرار گرفته بود.در آن زمان و آن جامعه عشق یعنی شهوت وشهوت پرستی .اشعار عاشقانه شاعران فقط از جشم و ابرو و شهوت بین دو جنس مخالف حرف به میان می آورد .اوج عشق را سکس میدانستند .خوانندگان همگی در کاباره ها و در کوچه و برزن ندای مشمئز کننده وعربده ی شهوت جسمی را بنام عشق به خورد جوانان ودانشجویان می دادند.
دکتر شریعتی درآن هنگامه بحث دوست داشتن را پیش می کشد و برای کوبیدن عشق شهوانی وحیوانی و بیدار کردن جوانان و نسل جوان وطنش عشق حیوانی وشهوانی را نفی می کند و به جای آن دوست داشتن را مطرح می کند
البته باید پذیرفت در فرمایشات دکتر از عشق های دیگری هم سخن به میان آمده است ولی جو غالب بر سخنان ایشان همان است که ذکر کردم
دوم:شما اگر هر جا که دکتر کلمه عشق را ذکر می کند پسوند شهوانی را به آن اضافه کنی وهر جا که از دوست داشتن نام می برد کلمه عشق انسانی ویا عشق پاک را بگذاری قضیه کاملا روشن می شود که دکتر از یک نوع عشق خاص بیزار است و آن عشق حیوانی یا شهوانی است که فلاسفه وعرفا نیز آنرا نفی کرده اند
——————————–
——————————–
تفاوت دوست داشتن با عشق از نظر دکتر علی شریعتی:
دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .
عشق با شناسنامه بی ارطبات نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .
عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه ” شوپنهاور” میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر میبیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد .و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند . اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست . دنیایش دنیای دیگریست .
عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی
ذاتی است ، و از این رو همیشه اشتباه میکند . در انتخاب به سختی میلغزد و
یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقی جرقه
میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این
صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در
اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند
، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که
درد کوچکی نیست – فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند
و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید . و در حقیقت در آغاز
دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از ((آشنا
شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند – دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو
نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت
به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد – و
سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و
کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو
همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان
صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و
پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف –
همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر
زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در
میاورد – هر لحظه پیام الهان های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و
عطر گلهای مرموز وجانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به
مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روی ایندو
میزند .
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن))
نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و
اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد .
عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست میبیند و میابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد .
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر .
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست
در دوست ، که دوست را به دوست میبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن
تشنگی محو شدن در دوست .
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه
ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی
خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه
برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که
همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن
جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی
خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود
آشنا و خویشاوند میابد .
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان
خویشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش
میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با
هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و
ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ،
بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله
عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که
انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا
((انتخاب)) میکند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر
مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک (( اغفال ))
بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که
طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت
است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .عشق
لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و
دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است