دعای شعبانیه

خدايا! بر پيامبر و دودمان پاكش درود فرست، و آنگاه كه تو را مي‏خوانم و صدايت مي‏زنم، صدا و دعايم را بشنو و اجابت كن،و آنگاه كه با تو نجوا مي‏كنم، بر من عنايت كن.

من از همه به سوي تو گريخته و در پيشگاه تو ايستاده ‏ام،در حالي كه دل شكسته و نالان درگاه توام و به پاداش تو اميدوار.

.....

خدايا! اگر ببخشايي، كيست كه از تو سزاوارتر به عفو باشد؟
و اگر اجلم فرا رسيده و كار شايسته‏ اي نداشته ‏ام كه مرا به تو نزديك سازد، اعتراف به گناه را وسيله آمرزش تو ساخته‏ ام.

آنچه را در دل من مي‏ گذرد میداني، از نياز من آگاهي، ضمير و درونم را مي ‏شناسي و فرجام و سرانجام زندگي و مرگم از تو پنهان نيست. آنچه را كه مي‏ خواهم بر زبان آورم و از خواسته‏ ام سخن بگويم و به حسن عاقبتم اميد بندم، همه را ميداني.  

--------------------------------------------------------------------

میل حافظ به گناه-بخش دوم

حال اگر دو مقدمهء بالا را پذیرفته باشید نتیجه ‏اش این می‏شود که حافظ جز درصدی‏ که باید به حساب مبالغه و مجاز شاعرانه گذاشت،که آن نیز به یک تعبیر«راست»است‏ و«دروع»نیست،و خوانندهء سخن ‏شناس میزان و مواردش را می‏شناسد،در اثر خویش‏ بروشنی جلوه‏ گر است:

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک‏          به زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

یادآوری این نکته نیز لازم است که طبعا نگارنده نمی‏خواهد و نمی‏تواند با استدلال‏ منطقی ثابت کند که حافظ می می‏ نوشیده است.چه منطق هنر با منطق عقل و علم فرق‏ دارد.

بلکه آنچه می‏گوید استنباطی است که از تأمل در دیوان او حاصل کرده است.

این استنباط طبعا متضمن نحوهء نگرش نگارنده به اشعار خواجه نیز هست.لذا مانند هر برداشت و تفسیری،و بیشتر از هر خبری،می‏تواند محتمل صدق و یا کذب باشد.و کذب یعنی عدم اصابت به واقع،و قطع نظر از نیّته.چه بسا دیگران تفسیر و استنباطی‏ غیر از این و حتی نقطهء مقابل این از دیوان خواجه داشته باشند.

 حافظ به دو گناه،که حرمت جنبهء شرعیش بر جنبهء عرفی اخلاقی عاطفیش می‏ چربد، گرایشی صمیمانه داشته است:

شراب و شاهد.

دو مضمون می و معشوق،با همهء کار و بارهای نازکانهء شاعرانهء آنها بیش از دو سوم دیوان حافظ را دربرگرفته است.و از سراسر دیوانش برمی‏آید که این دو را فرد بارز و مثل اعلای لذت می‏داند:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم‏       محتسب داند که من این کارها کمتر کنم‏

نمونه بسیار است و در واقع تمامی دیوان حافظ شاهد صدق این مدعاست،از جمله دو غزل معروف به مطلع 1-«دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی‏گیرد»

2-«مرا مهر سیه‏ چشمان ز سر بیرون نخواهد شد»،نسیجی در هم بافته از می و معشوق است.

نوشیدن می در عصر حافظ،از نظر دینی فسق عظیمی شمرده نمی‏شده،منتها حافظ می‏خواسته است بدون ترس و تعصب و تزویر دماغ خود را معطر کند ولی دیگران تزویر و ریا را نیز چون می و مطرب گرامی می

‏شمرده ‏اند!ولی دست زدن به این عمل ساده،که‏ از بیرون ساده می‏نماید،برای او و با آن تربیت،واقعا واقعه‏ ای به حساب می‏ آمده،و تأثیر ژرفی بر ذهن و اندیشهء او برجای گذاشته است.

دربارهء می خوردن او چیزهایی به تقریب و تحقیق،با وام و الهام از اشعار خود او بیان‏ کردیم.


حال به گناه دیگرش که عاشقی و عاشق‏ پیشگی است می‏پردازیم.

حافظ در جنب عاشقانه ‏های فراوانی که سروده است،بارها به هنر نظر بازی و حسن ‏شناسی‏ خویش اشاره کرده است:

-در نظر بازی ما بیخبران حیرانند      من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند -
عاشق و رند و نظر بازم و می‏گویم فاش‏      تا بدانی که به چندین هنر آراسته‏ ام‏

پیداست که نظر بازی یک نوع«بازی نظری»نیست،بلکه با عمل نیز سروکار دارد. نظربازی،یا به تعبیر دیگرش علم نظر(که با مناظره ایهامی دارد،چه در قدیم به مناظره، علم نظر نیز می‏گفتند)،علمی است که هم فایده و هدفش معلوم است و هم موضوعش و هم روش تحقیقش.

ولی با لاف ‏زنی هایی که معمولا آدمی در این باب دارد-تا چه رسد به شعرا که عاشقی عادتشان و عاشقانه ‏سرایی طبیعت ثانویشان و اغراق ابزار کارشان‏ است-

معلوم نیست که حافظ فی الواقع چه اندازه از نازنینان بخت برخوردار داشته است. در یک‏جا خود را«پدر تجربه»می ‏نامد،ولی این خبر واحد نباید اعتباری داشته باشد (نگاه کنید به غزل:روزگاری است که ما را نگران می‏داری)اما آنچه به تواتر در دیوانش آمده حدیث یار و کار و بار عشق است:

عشق و شباب و رندی مجموعهء مراد است‏        چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

و چون به شهادت دیوانش،در میدان فصاحت به چستی و چالاکی گوی بیان زده است و از همگنان سبق برده است،می‏توان نتیجه گرفت که به مجموعهء مراد که عشق و شباب و رندی باشد،دست یافته است.

بعضی از محققان ما را به این واقعیت توجه می‏دهند که در آن زمان امکان اختلاط و ارتباط عاشقانه بس کم بوده است و حافظ هرچه در این باب گفته،ساخته و پرداختهء طبع و تخیل شاعرانهء اوست.

پذیرفتن این قول،اگر ذوق سلیم اجازه دهد اشکالی ندارد، چه تازه به نفع حافظ است که بار فسق و گناهانش کمتر از نصف می‏شود،

ولی ارج و اعتبار هنریش دو چندان می‏شود که بی‏ هیچ،یا اندک،عشق و فسقی زیباترین و طرب ناکترین باریک ناها و ظرافت های عشق جسمانی انسانی را بیان کرده است.

شک‏ نیست که حافظ عاشق‏ پیشهء حرفه ‏ای نبوده است و مناعت طبع و عزت نفسش فراتر از اینها بوده است،و به مدد همان اعتدال روحی از هرگونه آزمندی،بری و بی ‏نیاز بوده‏ است.اما از طرفی نیک می‏ داند اگر کسی اسرار عشق و مستی را نداند یا ندانسته باشد، بی خبر در درد خودپرستی خواهد مرد و اگر عاشق نشود و عمر را عاشقانه بسر نبرد،نقش


مقصود خویش را از کارگاه هستی نخواهد خواند،و می‏داند که«هرکه عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود»و فتوا می‏دهد:

هر آن کسی در این جمع نیست زنده به عشق‏      بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

بحث بر سر عشق عرفانی نیست-که جای خود دارد-بر سر عشق عادی انسانی‏ است.این همه شادی و شنگی که در دیوان حافظ هست با محرومیت از این عشق جور در نمی‏ آید.این همه رندی با معصومیت و بی ‏تجربگی وفق نمی‏دهد،و به دست نمی‏ آید:

من به گوش خود از دهانش دوش‏ سخنانی شنیده‏ ام که مپرس‏                                                       سوی من لب چه می‏گزی که مگوی‏ لب لعلی گزیده‏ام که مپرس

کمتر شاعری،جز سعدی،این همه شعر عاشقانهء رندانه دارد:

...............

و حتی صاحب‏نظر و نظریه‏ای در عشق است،و عشق را صرفا موقوف به خط و خال نمی‏ داند:

لطیفه‏ ای است نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‏ست‏ جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال‏ هزار نکته دراین کار و بار دلداری‏ست

و بسیاری مثالهای دیگر که بعدا نقل خواهد شد و معدنش همانا دیوان اوست.

این نکته نیز شایان تذکر و توجه است که حافظ در برابر معشوق-اعم از لولی،کولی، ساقی،یار،دلبند،شاهدشیرین،مهرویان مجلس مهمانی،خوبرویان رهگذر و غیره- با استغنا و مناعت رفتار می‏کند،و این مناغت و استغنا با محرومیت مطلق قابل جمع‏ نیست.

کمتر شاعری است که این‏گونه سربه‏ سر معشوق بگذارد،و با طنز و تکبر با معشوق حرف بزند.حال آن‏که اظهار حقارت و خفت و خواری کشیدن در برابر معشوق از سنت های دیر پای شعر فارسی بوده است.گریهء عاشقانهء حافظ غالبا مصلحتی و بدون‏ اشک است!

-می‏گریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت‏ -گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم‏ چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

اما طنزهای او در معامله با معشوق:

-بگفتمش به لبم بوسه‏ای حوالت کن

به خنده گفت کی‏ ات با من این معامله بود -گفتم آه از دل دیوانهء حافظ بی ‏تو زیر لب خنده ‏زنان گفت که دیوانهء کیست‏ -چون بر حافظ خویشش نگذاری باری‏ ای رقیب از بر او یک دو قدم دور ترک‏ -گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت‏ دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد...........

اگر هنوز کسانی باشند که کار نیکان را قیاس از خود می‏گیرند و نمی‏ پذیرند که حافظ از نازنینان بخت برخورداری داشته است،مختارند:

اگر روم ز پیَش فتنه ‏ها برانگیزد ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دم از وفاداری‏ چو گرد در پیَش افتم چو باد بگریزد و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس‏ ز حقهء دهنش چون شکر فروریزد

*** پیشتر گفته شد که در حافظ سه نوع می مشخص و ممتاز می‏توان سراغ کرد:انگوری، عرفانی،مثالی.

بر همان سیاق و صف آثار و صفات سه گونهء عشق و معشوق نیز در کار حافظ پدیدار است:

عشق و معشوق زمینی انسانی،عشق و معشوق عرفانی،عشق و معشوق‏ مثالی کنائی که با مثال روشنتر خواهد:

عشق و معشوق جسمانی انسانی

*حال دل با تو گفتم هوس است‏ خبر دل شنفتنم هوس است‏ -ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت‏ وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت‏ خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت‏ درویش نمی‏پرسی و ترسم که نباشد اندیشهء آمرزش و پروای ثوابت‏ راه دل عشاق زد آن چشم خمارین‏ پیداست از این شیوه که مست است شرابت‏ تیری که زدی بر دلم از غمزهء خطا رفت‏ تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت‏ *در دیر معان آمد یارم قدحی در دست‏ مست از می و میخواران از نرگس مستش مست‏ *یا رب این شمع شب‏افروز ز کاشانهء کیست‏ جان ما سوخت بپرسید که جانانهء کیست‏ *زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست‏ پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

*ای غایب از نظر به خدا می‏سپارمت‏ جانم بسوختی و به جان دوست دارمت‏ *خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد *گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش‏یابی به چراغ تو بینم چه شود -قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست‏ بوسه‏ای چند برآمیز به دشنامی چند -فدای پیرهن چاک ماهرویان باد هزار جامهء تقوا و خرقهء پرهیز -بگشا بند قبا تا بگشاید دل من‏ که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود -خون شد دلم به یاد تو هرگه که در چمن‏ بند قبای غنچهء گل می‏گشاد باد

عشق و معشوق عرفانی

*روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست‏ منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست‏ *راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست‏ آن‏جا جز این‏که جان بسپارند چاره نیست‏ *این نسیم سحر آرامگه یار کجاست‏ منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست‏ *بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت‏ و ندر آن برگ و نوا خوش ناله‏های زار داشت‏ *در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد *دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند *آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشهء چشمی به ما کنند *فاش می‏گویم و از گفتهء خود دلشادم‏ بندهء عشقم و از هردو جهان آزادم‏ *در خرابات مغان نور خدا می‏بینم‏ این عجب بین که چه نوری ز کجا می‏بینم‏ *طفیل هستی عشقند آدمی و پری‏ ارادتی بنما تا سعادتی ببری

عشق و معشوق مثالی

این نوع عشق و معشوق در اکثریت غزلهای عاشقانهء حافظ حضور دارد.در این نوع‏ شعر که صورة تفاوتی با شعرهای عاشقانهء جنسی و عاشقانهء عرفانی ندارد،اگر باریک‏ شویم برمی‏آید که معشوق چندان‏که باید جاذبهء جمال و غنج و دلال و حتی حضور و وضوح ندارد.

در این عاشقانه‏ ها،معشوق یا غایب است یا بدون چهره و چشم و ابروست. فاقد جسمانیت و فحوای جنسی است و حتی فاقد جنس است و غالبا نمی‏توان فهمید مذکر است یا مؤنث،و در بیشتر موارد معشوق شاعر نیست.بلکه ممدوح اوست،و در این‏ موارد هم معلوم نیست ممدوح دنیوی درباری است یا مردی محترم از پیران طریقت.

دلیل‏ صحت این مدعا که بسیاری از غزلهای عاشقانهء حافظ،مدیحه است و ممدوح جای‏ معشوق را غصب کرده است،همین بس که غالبا در بیت تخلص این‏گونه غزلها،به نام‏ ممدوح که فی المثل شاه شجاع یا حاجی قوام و دیگران است تصریح شده.

هرچند از بحث اصلی خود دور افتادیم ولی بدنیست یادآور شویم که غزلیات‏ عاشقانهء زیر که مطلعشان را می‏نگارم هریک در مدح قلتشن دیوانی است:

رواق منظر چشم من آشیانهء تست‏ کرم نما و فرود آ که خانه خانهء تست

(در مدح شاه شجاع است.به بحث در آثار و افکار و احوال حافظ تألیف مرحوم غنی‏ مراجعه کنید.)

آن‏که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد

(در پایان غزل تصریح شده:از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد!)

دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی‏گیرد

ز هر درمی‏دهم پندش و لیکن درنمی‏گیرد

(به گفتهء مرحوم غنی در همان اثر،در مدح یا تقدیم به شاه شجاع است.)

ستاره‏ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیدهء ما را انیس و مونس شد

(به گفتهء غنی در مدح شاه شجاع است.در خود غزل هم به سلطان ابو الفوارس‏[-شاه‏ شجاع‏]تصریح دارد.)آن وقت چه قدر جای شگفتی است که بیتی یا ابیاتی بس پرشور و عاشقانه و اغواگر در آن دیده می‏شود از این دست:

لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد کرشمهء تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بیخبر افتاد و عقل بی حس شد

حال که منظور از غزل عاشقانهء مثالی بی‏ معشوق معلوم شد،و معلوم شد بعضی از آنها که تعدادشان هم کم نیست،نه در وصف سیه چشمان بلکه وقف سیه‏دلان گردیده‏ است،به مثالهای عادی،یعنی مثالهایی که عاشقانه است اما در مدح کسی نیست،می‏ پردازیم:

*سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد *سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت‏ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت‏ *خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت‏ به قصد جان من زار ناتوان انداخت‏ *مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد *دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد *مدامم مست می‏دارد نسیم جعد گیسویت‏ خرابم می‏کند هر دم فریب چشم جادویت‏ *به حسن و خلق وفا کس به یار ما نرسد تو را دراین سخن انکار کار ما نرسد

*مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد

باری آشنایی با مفهوم و مصداق گناه،به جای آن‏که حافظ را به بیراهه بکشاند،او را از بیراههء مجاز به شاهراه حقیقت و راستای راستی می‏رساند،و از تنگنای نخوت و خودخواهی به فراخنای عزت نفس و دل آگاهی می‏کشاند.و بدین شیوه با چشیدن از میوهء درخت معرفت آموز گناه،رمز رندی بر او آشکار می‏شود.

من که ره بردم به گنج حسن بی‏پایان دوست‏ صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

و سیر و سلوک او در مراحل و مقامات رندی آغاز می‏شود.