یلدا
فکر
کنم سال 66 بود و زمان جنگ .چند وقتی بود دختر گلم که
حالا خانم مهندس شده است بهانه هندوانه می گرفت ولی خب هوا سرد بود واصلا
هندوانه پیدا نمی شد .یک روز که از درس وبحث برمی گشتم به یکباره دیدم یک
سه چرخ رویش هندوانه گرد وکوچک گذاشته با ذوق وشوق وبا خیال اینکه دختر
کوچلویم چقدر خوشحال خواهد شد رفتم وبا اینکه فروشنده بی انصافی کرد وقیمت
گرانی را گفت ولی هندوانه را خریدم وتوی دستم گرفتم وبه طرف خانه راهی
شدم .وقتی دخترم هندوانه را دید خیلی ذوق کرد وخوشحال شد .بعد به عیال گفتم
در بین راه نمی دانم مردم چرا چپ چپ به من نگاه می کردند ولی عیال خیلی
شانس آوردم که هندوانه گیرم آمد عیال محترمه گفت:میدانی چرا مردم چپ چپ
نگاهت می کردند حاجی آ قا
کمی فکر کردم وگفتم:نه نمیدانم
گفت: آخه امشب شب یلدا ست وتوی این اوضاع جنگی کسی از یک طلبه انتظار نداشته هندوانه بخرد
خلاصه هنداونه هم طعم شیرین شادی دخترم را داشت وهم طعم تلخی نگاه مردم وغفلت نا خواسته من ولی خب قسمت بود دیگه نوش جان دخترم….
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۰۴ ساعت توسط ابوالقاسم احمدی نژاد
|