خونین دلان سفر کرده
گاهی در زندگی حالت یا چهره یا صحنه ای از دوستان در ذهن وخاطر انسان
ماندگار و حک می شود. من دو صحنه را بیان می کنم که نشانه مردانگی و بزرگی
است....
ا-یادم می آید روز سقوط خرمشهر بود. پرویز زهری در جلوی درب مسجد با تعدادی از بچه ها صحبت کرد و قرار شد با ماشین به طرف خرمشهر حرکت کنیم. از بچه ها شیری پور-محمدکاوه-داودی-نعمانی .. را یادم هست.شاید علی کاوه-مصطفی سیارو ابراهیم بحرانی هم بودند. دیگران را حالا به خاطر ندارم.
به هرحال ما حرکت کردیم وتا نزدیکی آب رفتیم ولی چون شهر سقوط کامل کرده بود وما هم فقط نفراتی با تفنگهای ساده بودیم کار چندانی از ما ساخته نبود و همه گفتند که برگردید.
در هنگام بازگشت من وتعدادی از بچه ها زخمی شدیم وما را به بیمارستان طالقانی بردند .چهره شهید نادر شیری پور در بیمارستان را هیچ وقت فراموش نمی کنم خیلی ناراحت بود وشجاعت و مردانگی در سیمایش هویدا بود.... وآخرش گفت: یعنی ما لایق نبودیم؟
وخدا می داند نادر لیاقتش فقط شهادت بود نه چیز کمتر!
ا-یادم می آید روز سقوط خرمشهر بود. پرویز زهری در جلوی درب مسجد با تعدادی از بچه ها صحبت کرد و قرار شد با ماشین به طرف خرمشهر حرکت کنیم. از بچه ها شیری پور-محمدکاوه-داودی-نعمانی .. را یادم هست.شاید علی کاوه-مصطفی سیارو ابراهیم بحرانی هم بودند. دیگران را حالا به خاطر ندارم.
به هرحال ما حرکت کردیم وتا نزدیکی آب رفتیم ولی چون شهر سقوط کامل کرده بود وما هم فقط نفراتی با تفنگهای ساده بودیم کار چندانی از ما ساخته نبود و همه گفتند که برگردید.
در هنگام بازگشت من وتعدادی از بچه ها زخمی شدیم وما را به بیمارستان طالقانی بردند .چهره شهید نادر شیری پور در بیمارستان را هیچ وقت فراموش نمی کنم خیلی ناراحت بود وشجاعت و مردانگی در سیمایش هویدا بود.... وآخرش گفت: یعنی ما لایق نبودیم؟
وخدا می داند نادر لیاقتش فقط شهادت بود نه چیز کمتر!
۲-یادم می آید برای مراسم شهید احمدرضا اسکندری به همراه بعضی از بچه ها
به شاهین شهر رفته بودیم.شهید ابراهیم بحرانی هم همراه ما بود.خب همه
ناراحت بودیم ولی ابراهیم بغض بزرگی در گلو داشت .ابراهیم واحمد جدای دوستی
در مسجد، در قم هم خیلی خیلی به هم نزدیک شده بودند وتمام درسها را با هم
شرکت و مباحثه می کردند . هر دو هم از ممتازین حوزه شده بودند
بهرحال
بعد از اتمام مراسم وهنگام خدا حافظی مادر شهید از بچه ها تشکر کرد . در
این میان ابراهیم با آن قد رشیدش سعی می کرد دیده نشود ولی من در یک لحظه
به او نگاه کردم . ابراهیم عزیز در فراق احمد غرق غم بود و مردانگی و
وفاداری در صورتش موج می زد وحس کردم از مادر شهید خجالت می کشد که احمد
رفته و او هست
و الحق که رسم دوستی را هم به جا آورد و به دوست
شهیدش پیوست.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۲ ساعت توسط ابوالقاسم احمدی نژاد
|